با سلام خدمت بازدید کننده عزیز امیدوارم از مطالب رضایت کامل داشته باشید با تشکر(اسماعیل اعتمادی)
<-PollName->
<-PollItems->
خبرنامه وب سایت:
آمار وب سایت:
بازدید امروز : 13 بازدید دیروز : 44 بازدید هفته : 13 بازدید ماه : 527 بازدید کل : 22398 تعداد مطالب : 420 تعداد نظرات : 3 تعداد آنلاین : 1
Alternative content
.
معرفي صفحه به دوستان
ايميل شما *
ايميل دوست شما *
ايميل دوست ديگر شما
قدرت بخشش ادامه مطلب نویسنده: دبیر عشق ׀ تاریخ: چهار شنبه 17 مهر 1392برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀ نظر بدهید وسط شهری یه چاهی بوده، هی ملت میافتادن توش،زخم و زیلی میشدن. میان تو شهرداری یک جلسه برگذار میک ادامه مطلب نویسنده: دبیر عشق ׀ تاریخ: چهار شنبه 17 مهر 1392برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀ نظر بدهید در میان بنی اسرائیل عابدی بود. ادامه مطلب نویسنده: دبیر عشق ׀ تاریخ: چهار شنبه 17 مهر 1392برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀ نظر بدهید برنده هیچ گاه دست از تلاش بر نمی دارد! ادامه مطلب نویسنده: دبیر عشق ׀ تاریخ: چهار شنبه 17 مهر 1392برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀ نظر بدهید مطلبی خواندی از برتولت برشت نویسنده نامدار آلمان ادامه مطلب نویسنده: دبیر عشق ׀ تاریخ: چهار شنبه 17 مهر 1392برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀ نظر بدهید شاگرد میوه فروش تند تند پاکتهای میوه رو توی ماشین مشتریها میذاشت و انعام میگرفت… پیرزن باخودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه بخره ببره خونه… رفت نزدیک تر… چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوههای خراب و گندیده داخلش بود… با خودش گفت چه خوبه سالمترهاشو ببره خونه… میتونست قسمتهای خراب میوهها رو جدا کنه و بقیه رو بده به بچههاش، هم اسراف نمیشد هم بچههاش شاد میشدن… برق خوشحالی توی چشماش دوید، دیگه سردش نبود! پیرزن رفت جلو نشست پای جعبه میوه، تا دستش رو برد داخل جعبه شاگرد میوه فروش گفت: “دست نزن نِنه! وَخه برو دُنبال کارت!!” پیرزن زود بلند شد… خجالت کشید! چند تا از مشتریها نگاهش کردند! صورتش رو قرص گرفت… دوباره سردش شد! راهش رو کشید رفت… چند قدم دور شده بود که یه خانمی صداش زد : “مادر جان… مادر جان!” پیرزن ایستاد… برگشت و به زن نگاه کرد! زن مانتویی لبخندی زد و بهش گفت: “اینارو برای شما گرفتم!” سه تا پلاستیک دستش بود پر از میوه… موز و پرتغال و انار… پیرزن گفت : “دستِت دَرد نِکُنه نِنه، ما مُستَحق نیستُم!” زن گفت: “اما من مستحقم مادر… من مستحق داشتن شعور انسان بودن و به هم نوع خود توجه کردن و دوست داشتن همه انسانها و احترام به همه آنها هستم، بیهيچ توقعی… اگه اینارو نگیری دلمو شکستی! جون بچههات بگیر!” زن منتظر جواب پیرزن نموند… میوههارو داد دست پیرزن و سریع دور شد… پیرزن هنوز ایستاده بود و رفتن زن رو نگاه میکرد… قطره اشکی که تو چشمش جمع شده بود غلتید روی صورتش… دوباره گرمش شده بود… با صدای لرزانی گفت: “پیر شی ننه… پیر شی! خیر بیبینی نویسنده: دبیر عشق ׀ تاریخ: چهار شنبه 17 مهر 1392برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀ نظر بدهید دا3تان ادامه مطلب نویسنده: دبیر عشق ׀ تاریخ: چهار شنبه 17 مهر 1392برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀ نظر بدهید بدو برو ادامه مطلب ادامه مطلب نویسنده: دبیر عشق ׀ تاریخ: چهار شنبه 17 مهر 1392برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀ نظر بدهید خخخخخخخخخخخ ادامه مطلب نویسنده: دبیر عشق ׀ تاریخ: چهار شنبه 17 مهر 1392برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀ نظر بدهید بیا2222222222222 ادامه مطلب نویسنده: دبیر عشق ׀ تاریخ: چهار شنبه 17 مهر 1392برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀ نظر بدهید
صفحه قبل 1 ... 32 33 34 35 36 ... 42 صفحه بعد
فال حافظ
قالب های نازترین
جوک و اس ام اس
جدید ترین سایت عکس
زیباترین سایت ایرانی
نازترین عکسهای ایرانی
بهترین سرویس وبلاگ دهی
Template By: NazTarin.Com